---------------------------
همواره ملازم مسجد بود و میلی به دنیا نداشت. عبادتگری فقیه بود. شبها را در عبادت به صبح میرساند. با پشمینهای بر تن و سجادهای از حصیر زیر پا به نماز میایستاد. شوق به عبادتش به شب تمام نمیشد. کمی میخوابید و دوباره برمیخاست و مشغول عبادت میشد. آرام زیر لب قرآن را زمزمه میکرد و اشک میریخت که هرکس صدای مناجات او را میشنید، میگریست. گاه بر روی ریگها و خاکها مینشست. نیمه شبها را مشغول استغفار میشد و شبها را به زاری میگذراند.
از دنیا چیزی در بساط زندگی نداشت. در آن شبی که به خانهاش هجوم آوردند، او را تنها یافتند با پشمینهای که همیشه بر تن داشت و خانهای که در آن هیچ اسباب و اثاثیه چشمگیری دیده نمیشد. کف خانهاش خاکپوش بود و بر سجاده حصیری نشسته، با پروردگارش مشغول نیایش بود.
در همان کودکی مسائل فقهی را که بسیاری از بزرگان و دانشمندان در حلّ آن فرو میماندند، حل میکرد. دشمن سادهاندیش به خیال در هم شکستن وجهه علمی ایشان، مناظرههای علمی تشکیل میداد، ولی جز رسوایی و فضاحت نمیدید. از این رو، به بلندی مقام امام اعتراف میکرد و سر تسلیم فرود میآورد. با این همه، متوکل، مانع نشر و گسترش علوم از سوی ایشان میشد و همواره در تلاش بود تا شخصیت علمی امام بر مردم آشکار نشود. از این رو، امام را تحت مراقبت شدید نظامی گرفته بود و از ارتباط دانشمندان علوم و حتی مردم عامی با ایشان جلوگیری میکرد.
گفتار امام، شیرین و سرزنش ایشان تکاندهنده بود. به گونهای که آموزگارش در کودکی شیفته سخنوری او گردید. آن گاه که لب به سخن میگشود، روح شنونده را تازگی میبخشید و چون او را عتاب میکرد، کلامش چون شمشیری آتشین از جملههای نغز، پیکره دشمنش را شرحهشرحه میکرد. آن گاه که خصم برای عشرتطلبی خود از او میخواهد شعری بخواند، تا بزم خود را با آن کامل کند، لب به سخن میگشاید، چند بیت میخواند و آنچنان آتشی از ترس در وجود او میاندازد که بزم و عیشش را تباه میسازد.
بسیار مهربان بود و همواره در رفع مشکلات اطرافیان تلاش میکرد و حتی گاه خود را به مشقّت میانداخت. آن هم در دورانی که شدت سختگیریهای حکومت بر شیعیان به اوج خود رسیده بود. «محمد بن علی» از «زید بن علی» روایت میکند:
«من به سختی بیمار شدم و شبانه، پزشکی برای درمان من آوردند. او نیز دارویی برایم تجویز کرد. فردای آن روز هر چه گشتند، نتوانستند آن دارو را بیابند. پزشک دوباره برای مداوای من آمد و دید حالم وخیمتر شده است، ولی چون دید دارو را به دست نیاوردهام، ناامیدانه از خانهام بیرون رفت. اندکی بعد فرستاده امام هادی علیهالسلام به خانهام آمد. او کیسهای در دست داشت که همان دارو در آن بود. آن را به من داد و گفت: ابوالحسن به تو سلام رساند. این دارو را به من داد تا برایت بیاورم. او فرمود: آن را چند روز بخور تا حالت بهبود یابد. دارو را از دست او گرفتم و خوردم و چندی بعد بهکلی بهبود یافتم.»
روزی در مجلسی نشسته بودند و جمعی از بنیهاشم، علویان و دیگر مردم نیز در آن مجلس حضور داشتند که دانشمندی از شیعیان وارد شد. او در مناظرهای اعتقادی و کلامی، تعدادی از ناصبیان و دشمنان اهلبیت علیهمالسلام را مجاب و رسوا ساخته بود. به محض ورود این شخص به مجلس، امام از جای خود برخاست و به نشانه احترام به سویش رفت و او را نزد خود در بالای مجلس نشانید. برخی از حاضران از این رفتار امام ناراحت شده و اعتراض کردند. امام در پاسخ آنان فرمود: اگر با قرآن داوری کنم، راضی میشوید؟ گفتند: آری. امام تلاوت فرمود: «ای کسانی که ایمان آوردهاید، هنگامی که به شما گفته شد: در مجلس جا برای دیگران باز نمایید، باز کنید. تا خداوند ]رحمتش را[برایتان گسترده سازد، و چون گفته شد برخیزید، برخیزید تا خداوند به مراتبی (منزلت) مؤمنانتان و کسانی را که علم یافتهاند بالا برد1 و نیز فرموده است: «آیا کسانی که دانشمند هستند با آنان که نیستند، برابرند»2 خدا به این مؤمن دانشمند برتری داده است. شرف مرد به دانش اوست، نه به نسب و خویشاوندیاش. او نیز با دلایلی محکم که خدا به او آموخته، دشمنان ما را شکست داده است.
علی بن حمزه میگوید: «ابوالحسن علیهالسلام را دیدم که بهسختی مشغول کشاورزی است؛ به گونهای که عرق از سر و رویش جاری است. از ایشان پرسیدم: فدایت شوم! کارگران شما کجایند که شما این گونه خود را به زحمت انداختهای؟! در پاسخ فرمود: «ای علی بن حمزه! آن کس که از من و پدرم برتر بود، با بیل زدن در زمین خود روزگار میگذراند. رسول خدا، امیرمؤمنان و همه پدران و خاندانم خودشان کار میکردند. کشاورزی از جمله کارهای پیامبران، فرستادگان، جانشینان آنها و شایستگان درگاه الهی است.»
بریحه عباسی، گماشته دستگاه حکومتی بود. او از امام هادی علیهالسلام نزد متوکل سخنچینی و سعایت کرد و برای او نگاشت: «اگر مکه و مدینه را میخواهی، علی بن محمد علیهالسلام را از مکه و مدینه دور ساز؛ زیرا مردم را به سوی خود فراخوانده و گروه بسیاری نیز از او پیروی میکنند.» در اثر سعایتهای بریحه، متوکل امام را از جوار پر فیض و ملکوتی رسول خدا صلی الله علیه وآله تبعید کرد و به سامرا فرستاد. در طول این مسیر، بریحه با ایشان همراه بود. در بین راه رو به امام کرد و گفت: «تو خود بهتر میدانی که من عامل تبعید تو بودم. سوگندهای محکم و استوار خوردهام که چنانچه شکایت مرا نزد متوکل و یا حتی یکی از درباریان و فرزندان او کنی، تمامی درختانت را در مدینه به آتش کشم و چشمهها و قناتهای مزرعهات را ویران سازم. امام علیهالسلام با چهرهای گشاده در پاسخ بریحه فرمود: «نزدیکترین راه برای شکایت از تو، این بود که دیشب شکایت تو را به درگاه خدا عرضه کنم و من شکایتی را که نزد خدا کردهام، نزد غیر خدا و پیش بندگانش عرضه نخواهم کرد.» بریحه که رأفت و بردباری امام را در مقابل سعایتهای خود دید، به دست و پای حضرت افتاد و با تضرع و زاری از امام درخواست گذشت کرد. امام نیز با بزرگواری تمام فرمود: «تو را بخشیدم!»
ابوالفضل هادیمنش
1. مجادلة: 11
2. زمر: 9
منبع :
مجله دیدار آشنا، شماره 60